شناساي تاريخ‌هاي کهن

شاعر : جامي

چنين رانده است از سکندر سخنشناساي تاريخ‌هاي کهن
چو آراست روي زمين چون عروسکه مشاطه‌ي دولت فيلقوس
خداداد پيرانه‌سر يک پسرز دمسازي اين عروسش به بر
وز او فر شاهي فروزنده گشت،چو بگذشت سال وي از هفت و هشت
به تاج کياني سرافراخت‌اشپدر صاحب‌عهد خود ساخت‌اش
به سرچشمه‌ي علم دادش نشانچو بيعت گرفت‌اش ز گردن کشان،
که گردد ز نابخردي حارسشفرستاد پيش ارسطالس‌اش
که خورشيد تو رسته است از کسوف،بدو داد پيغام کاي فيلسوف!
ز فيض تو يونان‌زمين نوريابسپهر خرد را تويي آفتاب
شود تيره از بي‌خرد روزگاراگر در جهان نبود آموزگار،
بود در حضيض جهالت مقيماگر شاه دوران نباشد حکيم
بر اورنگ شاهي وليعهدم اوستسکندر که پرورده‌ي مهدم اوست
بر اسباب دولت تواناش کن!به قانون اقبال داناش کن!
که سازد پس از مرگ نامم بلند!»ز حکمت بدان‌سان کن‌اش بهره‌مند،
به درس سکندر زبان را گشودارسطالس اين نکته‌ها چون شنود
ره حل هر مشکل آموخت‌اشبه حکمت چراغ دل افروخت‌اش
به امکان درون از هنر گنج داشت،سکندر که طبع هنرسنج داشت
گذشت از رفيقان به هر فن که بودبه نقادي فکر روشن که بود
ز دانش‌پژوهي خدا را شناختبه يزدان‌شناسي علم برفراخت
رياض رياضي تماشاگهششد از فسحت خاطر آگهش
طلسمات گنج مجسطي شکستز اقليدس اقليدش آمد به دست
حقايق‌پذير و دقايق‌شناسشد از گردش چرخ ديرين‌اساس
که بر راه دانش، شود مستقيمبلي! حکمت آن است پيش حکيم
ز دانش دهد زيور جان و دلکشد خامه در دفتر آب و گل